روشنی زندگی ما

خسته ام.......

این روزا  سختترین روزایی که تا حالا تجربه کردم  یا بهتر بگم یکی از سختترین روزا ... اونقده خسته ام که نمیتونم  وبلاگتو آپ کنم مادر....دوس هم ندارم بشینم و هی واست غر ردیف کنم اما دیدم هر چی منتظر میمونم حالم که بهتر نمیشه بزار یه درد و دلی بکنم شاید بهتر شدم... بزرگترین و بهترین دارایی ام این روزا تا سر حد مرگ کلافه ام و نگران و داغون و هر صفت بد دیگه ای که سراغ داری مامانم میگه تا حالا سر از تیمارستان در نیووردی خیلیه بابات میگه دقت کردی که همه خوشحالی و ناراحتی ات برمیگرده به خورد و خوراک آیدین؟ خوب چی کار کنم هر کی هر چی بهم بگه من همونم نمی تونم خودمو عوض کنم نه که نخواما نتونستم نسبت به تو بی خیال باشم...
28 بهمن 1390
1